سفارش تبلیغ
صبا ویژن
گم نوشتهای محمد مدبر
هر کس از حلال خورد، دلش صاف و نازک و چشمانش اشک آلود شود و برای دعایش حجابی نباشد . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

! روستا

این چند وقتی که نبودم ، رفته بودم روستا تا چند روزی با مادربزرگم بمونم و تو فضای روستا بدون دغدغه درس بخونم ؛ بالاخره امتحانات داره شروع می شه . آخ که چه روزایی بود . همپای مادربزرگم از 7 صبح بلند می شدم ، تا ظهر درس می خوندم . بعد از ظهرم تا غروب . غروب که می شد می رفتم با بچه های روستا فوتبال بازی می کردم . کلی حال می کردن ، همشون می گفتن مگه طلبه هام فوتبال بازی می کنن ! تازه مادراشونم راضی بودن ، می گفتن : بچه ها به خاطر شما امتحاناشون رو زود می خونن و وقت تلف نمی کنن تا بتونن موقع غروب بیان فوتبال . !
البته منم واسشون سنگ تموم گذاشتم ها . دیدم زمینشون خوب نیست با عموم صحبت کردم که بیان تو زمین عموم ( که می خواد اونجا خونه بسازه) بازی کنن . وقتی چهره بچه های روستا رو می دیدم که چه طور با معصومیت زندگی می کنن ، از خودم خجالت می کشیدم . اصلا انگار از بدی های دنیا هیچی نداشتن ، نمی دونستن .

شبا هم می شستیم با مادربزرگم تلویزیون می دیدیم (شبکه استانی )، تلویزیونی که امسال خریده . قرن 21 اون تازه تلویزیون خریده . مادربزرگم از قدیم می گفت و چای می خوردیم . بعد هم زیر لحاف های سنگین روستایی می خوابیدیم (اونجا شبا هوا سرد  می شد)
روستا چقدر صفا داشت ، مادربزرگم چقدر مرد بود ، بچه های روستایی چه معصومیتی داشتن !!!


? نوشته های دیگران []


! کل یادداشت های این وبلاگ

Locations of visitors to this page